بازدید امروز: 830
بازدید دیروز: 321
کل بازدیدها: 2260748
نوشته زیگموند فروید
ترجمه شهریار وقفیپور
از روانکاوی آموختهایم که ماهیت فرایند سرکوب در پایان دادن و محو کردن ایده یا فکری، که امری غریزی را نشان میدهد نهفته نیست، بلکه ماهیت این فرایند جلوگیری از آگاهانه شدن آن ایده است. وقتی چنین امری رخ میدهد، میگوییم که آن ایده در وضعیتِ «ناخودآگاه» است، و قادر هستیم دلیل و بیّنه کارآمدی فراهم آوریم تا نشان دهیم حتی وقتی این فکر ناخودآگاه است، حتی وقتی شامل ایدهای است که در نهایت به آگاهی وارد خواهد شد، میتواند تأثیراتی ایجاد کند. هر چیزی که سرکوب میشود حتماً در ضمیر ناخودآگاه باقی میماند، لیکن باید دقیقاً از همین اول خاطرنشان کرد که امور سرکوبشده همه ضمیر ناخودآگاه را تشکیل نمیدهند. ضمیر ناخودآگاه حیطهای گستردهتر دارد و امور سرکوبشده بخشی از ناخودآگاهاند.
ما چگونه به شناختی از ناخودآگاه میرسیم؟ البته ناخودآگاه را فقط به منزله امری آگاهانه است که درک میکنیم، وقتی که دستخوش تغییر شکل یا ترجمه به امری آگاهانه قرار گرفته باشد. آثار روانکاوی هر روزه به ما نشان میدهند که ترجمه این نوع از امور [ یعنی ناخودآگاه ] ممکن است. برای آنکه چنین ترجمهای رخ دهد، فرد تحت روانکاوی باید بر موانع و انواع مقاومتهای خاص غلبه کند، همان مقاومتهایی که پیشتر، با پس راندنِ ایدهای از ضمیر ناخودآگاه، مصالحی فراهم کرده بودند تا سرکوبش کنند.
محافل بسیاری این موضوع را مورد بحث و گفتوگو قرار دادهاند که آیا ما حق داریم فرض کنیم امری روانی وجود دارد که ناخودآگاه است و این فرض را برای مقاصد کار علمی به کار بریم؟ به این تردید میتوان چنین جواب داد که فرض ما در مورد وجود ضمیرناخودآگاه فرضی ضروری و معقول است و ما شماری از براهین وجودِ آن را در دست داریم.
این وجود از آن رو ضروری است که دادههای آگاهی، درون خودشان، دارای شمار بسیاری شکاف و فاصلهاند. غالباً، هم در افراد سالم و هم در بیماران، کنشهایی روانی رخ میدهند که تنها وقتی قابل توضیحاند که وجود نوع دیگری از کنشها را مسلّم فرض کنیم، کنشهایی که، معالوصف، آگاهی هیچ توضیحی برایشان در اختیار ندارد. این کنشها فقط لغزشهای کنشی(2) و روءیا در افراد سالم و همه آن چیزهایی نیست که در افراد بیمار، آنها را به عنوان علامت بیماری روانی یا نوعی وسواس تشریح میکنیم؛ بلکه شخصیترین تجربههای روزمرّهمان ما را با ایدههایی رو در رو میکنند که نمیدانیم از کجا به ذهنمان رسیدهاند و با نتایجی ذهنی ملازماند که نمیدانیم چهطور به آنها رسیدهایم. حال اگر همچنان بر این ادعا پافشاری کنیم که هر کنش روحی که در ما رخ میدهد لزوماً باید توسط خود ما از خلال آگاهی تجربه شده باشد، آنگاه تمامی کنشهای آگاهانه[ ای که در بالا بدانها اشاره شد [ بیربط و ناملموس باقی خواهند ماند. به عبارت دیگر، اگر ما بین این کنشها، کنشهایناخودآگاهانهای را که استنتاج کردهایم به طور فرضی اضافه کنیم آنگاه بین کنشها پیوندی قابل فهم برقرار میشود. بهره و افزایشی که بدینسان در معنا به دست میآید مبنایی دقیقاً موجه برای فراتر رفتن از محدودههای تجربه مستقیم است. علاوه بر آن، وقتی معلوم میشود فرض وجود ضمیری ناخودآگاه قادرمان میسازد که روندی موفقیتآمیز را بنا کنیم که به واسطه آن میتوانیم تأثیری کارآ بر خط سیر فرایند آگاهی اعمال کنیم، آنگاه خودِ این موفقیت اثباتی خدشهناپذیر بر وجود آن چیزی است که از قبل فرضش کردهایم. از همین رو، وجودِ ضمیر ناخودآگاه این گفته را به ادعایی غیرقابل قبول بدل میکند که ما باید موضعی اتخاذ کنیم تا چنین مقرر داریم که هر آنچه در ذهن میگذرد برای آگاهی نیز شناخته شده باشد.
میشود پیشتر رفت و در دفاع از فرض وجود نوعی حالت روانی ناخودآگاه چنین استدلال کرد که خودآگاهیِ [ بالفعل ما ] در همه حال تنها شامل محتوای اندکی است؛ بنابراین قسمت اعظم آنچه معرفتِ آگاه مینامیم، باید در دورههای قابل توجه از زمان در حالت نهفتگی باشد؛ به عبارت بهتر، از نظر روانی، در ضمیر ناخودآگاه باشد. وقتی تمامی خاطرات نهفتهمان را مورد ملاحظه قرار میدهیم متوجه میشویم که کاملاً درکناپذیر است که چهطور میشود وجود ضمیر ناخودآگاه را انکار کرد. لیکن در اینجا با اعتراضی مواجهیم مبنی بر آنکه این یادهای نهفته را دیگر نمیتوان به منزله خاطراتی روانی توصیف کرد، بلکه باید گفت که آنها با پسمانده فرایندهای جسمانی متناظرند، فرایندهایی که امر روانی میتواند مجدداً از درون آنها برخیزد. پاسخ واضح به چنین تردیدی آن است که خاطره نهفته، برعکس، بقایای پرسشناپذیری از فرایندی روانی است. لیکن مهمتر است که به روشنی دریابیم که این اعتراض مبتنی است بر یکسان انگاشتن آنچه آگاهانه است و آنچه روانی است ــ هرچند این فرض صریحاً بیان نشده، بلکه به منزله یکی از اصول موضوعه فرض شده است. این یکسانانگاری یا مصادره به مطلوب است که به این پرسش از قبل پاسخ مثبت میدهد که آیا هر آنچه روانی است ضرورتاً آگاهانه هم هست، یا اینکه این یکسانانگاری امری اعتباری و ناشی از نظام نامگذاری است. البته دومی، نظیر بقیه امور اعتباری، به روی ابطال گشوده نیست. پرسش این است که آیا این امر اعتباری شایسته آن هست که خود را به پذیرش آن محدود کنیم یا نه. شاید بشود چنین پاسخ داد که تساوی امر روانی و امر خودآگاه کاملاً بیمورد است. چنین فرضی استمرار روانی را از هم میگسلد و ما را با مشکلات لاینحل ناشی از برابریِ روانی ـ فیزیکی درگیر میکند؛ همچنین در برابر این انتقاد قرار دارد که بدون دلیلی واضح نقشی را که آگاهی بر عهده دارد بیش از حد برآورد میکند و به گونهای شتابزده ما را از حوزه تحقیق روانشناختی محروم میکند، بیآنکه قادر باشد این محرومیت را با نتایج حوزههای دیگر جبران کند.
باری، واضح است که این پرسش با خطر تحلیل بردنِ خویش در مناقشهای لفظی روبهرو است. به هر حال، فرقی ندارد حالات نهفته زندگیِ روحی را، که وجودش انکارناپذیر است، به مثابه حالات روانیِ آگاهی بشناسیم یا به مثابه حالات فیزیکی؛ به جای آن بهتر است توجهمان را بر آن چیزی متمرکز کنیم که با اطمینان از ماهیت این حالاتِ مورد بحث میدانیم. تا آنجا که به مشخصههای روانیِ این حالات مربوط است، برای ما کاملاً دسترسناپذیرند؛ هیچ مفهوم روانشناختی یا فرایند شیمیایی نمیتواند به ما تصوری از ماهیت آن حالات بدهد. از سوی دیگر، به یقین میدانیم که این حالات در نقاط بیشماری با فرایندهای روحیِ آگاه تماس دارند، و با اندکی کلنجار رفتن میتوان آنها را به فرایندهای روحی آگاه تبدیل کرد یا این فرایندها را جانشینشان کرد؛ و میشود تمامیِ مقولاتی را که برای توصیف کنشهای روحیِ آگاه به کار میبریم بر آنها نیز اعمال کنیم، مقولاتی چون ایدهها، مقاصد، تصمیمات و نظایر آن. در واقع باید گفت شماری از این حالات نهفته دقیقاً در غیبت آگاهی وجود دارند و فقط از این جنبه است که با حالات آگاه متفاوتاند. از همین رو بهتر است که در پذیرش این حالات به منزله ابژههای تحقیق روانشناسی تردید نکنیم، و در عین حال به گونهای با آنها رفتار نکنیم که گویا عمیقترین پیوند را با کنشهای روحی آگاه دارند.
انکار سرسختانه خصلت روانی کنشهای روحیِ نهفته ناشی از این وضعیت است که بیشتر پدیدههای ذیربط بیرون از حیطه روانکاوی بودهاند. هر آن کس که از واقعیات آسیبشناختی ناآگاه باشد، هر که لغزشهای کنشیِ مردم عادی را تصادفی میانگارد و با این ضربالمثل قدیمی خرسند است که «روءیاها مهملاتاند» ["Tr?ume sind Sch?ume"] ، محکوم است که از مسائل روانشناسیِ آگاهیِ خود چیز کمی بداند و بدینمنظور هر نیازی نسبت به تصور نوعی کنش روحی ناخودآگاه را از خویش دریغ کند. از قضا حتی قبل از ظهور روانکاوی، تجربیات مربوط به هیپنوتیزم و خصوصاً القائات مابعدهیپنوتیزمی(3)، به گونهای ملموس وجود و نحوه عملکرد ناخودآگاهِ روحی را اثبات کرده بود.
علاوه بر این، فرض وجودِ ناخودآگاه فرضی کاملاً معقول است، چرا که با این پیشفرض حتی قدمی کوتاه از وجه اندیشیدن متعارف و قابل پذیرش همگان دور نمیشویم. ضمیر آگاه، هریک از ما را فقط از حالات شخصیِ ذهن خودمان باخبر میکند، و اینکه دیگر مردمان هم دارای ضمیر آگاه هستند، استنتاجی است که ما از قیاس کنشها و گفتههای مشهود آنها به عمل میآوریم، به این منظور که رفتارشان را برای خویش قابل فهم کنیم. (بیشک از نظر روانشناختی درستتر میبود این مسأله را اینطور بیان میکردیم که ما بدون هیچگونه تأمل خاص، سرشت شخصی خود و در نتیجه آگاهیمان را به هر کس دیگر نسبت میدهیم؛ و اینکه چنین همسانانگاری یکی از شروط ضروری فهمِ ما است.) در گذشته نفس آدمی این استنتاج (یا این همسانی) را به موجودات انسانیِ دیگر، به حیوانات، گیاهان، اشیاء بیجان و به جهان بزرگ گسترش میداد، و مادامی که شباهت همه موارد فوق به نفس فردی عظیم و خردکننده بود این همسانانگاری مفید و کارآ مینمود؛ لیکن همپای افزایش تفاوت نفس با این «دیگریها»، چنین همسانیای بیش از پیش غیرقابل اعتماد میشد. امروزه، قضاوت انتقادی ما درباره مسأله وجود آگاهی در حیوانات با شک و تردید همراه است؛ ما از پذیرش آن در مورد گیاهان سر باز میزنیم و فرض وجودِ آگاهی در ماده بیجان را عرفان و رازگرایی تلقی میکنیم. لیکن حتی در جایی که تمایلِ اولیه و اصلی ما به همسانانگاری در برابر نقد تاب آورده است ــ یعنی وقتی که «دیگریها» همنوعان خودِ ما هستند ــ فرض وجود نوعی آگاهی در آنان مبتنی بر یک استنتاج است و نمیتواند از آن حتمیت بیواسطهای برخوردار باشد که نسبت به وجود آگاهی شخصِ خودمان داریم.
روانکاوی بیش از این چیزی نمیخواهد که همین فرایندِ استنتاج را بر خودمان نیز اعمال کنیم ــ اقدامی که صد البته ذاتاً به آن راغب نیستیم. اگر به چنین اقدامی دست بزنیم، ناچار باید بگوییم که تمامی کنشها و تجلیاتی که در خویشتن متوجه آنها میشویم و نمیدانیم چگونه آنها را به باقیِ زندگی روحی خویش متصل کنیم باید به گونهای داوری شوند که گویا به شخصِ دیگری تعلق دارند؛ این اعمال به واسطه زندگی روحیای توصیف میشوند که به کسی دیگر نسبت داده شده است. علاوه بر این، تجربه نشان میدهد که ما به خوبی میدانیم چگونه در دیگران اعمالی را تفسیر کنیم (و خویش را درون زنجیره رخدادهای روحی جای دهیم) که خود از پذیرش همانها در خودمان به منزله امری روحی سر باز میزنیم. این جا سدی خاص، به گونهای مشهود، بررسی و مطالعه ما را از خویشتن منحرف میکند و مانع از آن میشود که به شناختی صحیح از خویش برسیم.
وقتی این فرایند استنتاج، علیرغم موضعگیری درونی، بر خویش اعمال شود، به هر حال به افشای نوعی ضمیر ناخودآگاه نمیانجامد، بلکه منطقاً فرضِ وجودی دیگر را [ در آگاهی ] پیش میکشد، آگاهیِ ثانویهای که در نفس (self) فرد با آگاهیای که خودِ او میشناسد یکپارچه است. اما در همین نقطه ممکن است به درستی انتقادهایی مطرح شود. در اولین قدم اینکه آگاهیای که مالکش از آن هیچ چیزی نمیداند، دقیقاً متفاوت است با آگاهی که به فردی دیگر تعلق دارد. در ضمن، مسأله این است که چنین آگاهیای، که فاقد مهمترین وجه مشخصه خویش [ یعنی آگاهانه بودن [است، اصلاً ارزش هیچگونه بحث و نظری را ندارد. کسانی که تاکنون در برابر وجود یک ناخودآگاه روانی مقاومت کردهاند، احتمالاً حاضر نخواهند بود که آن را با یک ناخودآگاه فکری تعویض کنند. دوم آنکه روانکاوی نشان میدهد که فرایندهای روحی نهفته متفاوتی که استنتاج میکنیم توجیهکننده درجه بالایی از استقلال دوجانبهاند؛ گویا آنها هیچ پیوندی با یکدیگر ندارند و هیچچیز از هم نمیدانند. در این صورت، باید خود را مهیا کنیم تا در خود نه تنها فرض وجود یک آگاهیِ دوم را بپذیریم، بلکه سومی و چهارمی و شاید بیشمار حالات آگاهی را بپذیریم که تمامیشان برای ما و یکدیگر ناشناختهاند. و سوم ــ که در بین این استدلالات وزینترین آنهاست ــ اینکه باید این واقعیت را نادیده نگیریم که تحقیق روانکاوانه آشکار میکند که شماری از این فرایندهای نهفته مشخصات و حالات غریبی دارند که در چشم ما بیگانه یا حتی نامعتبر مینمایند، و آشکارا نافی صفاتی از آگاهیاند که برای ما آشنایند. از این رو، دلایل و شواهدی در دست داریم که باید استنتاجمان را درباره خویش تصحیح کنیم و بگوییم آنچه اثبات شده است وجود نوعی آگاهی ثانوی در ما نیست، بلکه وجود کنشهایی روانی است که فاقد آگاهیاند. به علاوه محقّیم که اصطلاح «زیر ـ آگاهی» (sub-consiousness) را به عنوان اصطلاحی نادرست و غلطانداز رد کنیم.(4)
ما در روانکاوی چارهای نداریم جز تصدیق این حکم که فرایندهای ذهنی فینفسه ناخودآگاهند؛ و ادراک این فرایندها توسط ابزار آگاهی را تشبیه کنیم به ادراک جهان خارج توسط ابزار اندامهای حسی. حتی امید میرود که با چنین مقایسهای شناخت تازهای به دست آوریم. فرض روانکاوانه کنش ذهنی ناخودآگاه از نظر ما، از یک طرف، اتساع عظیمی از جانگراییِ (animism)بدوی است که سبب میشود ما نسخههای بدل آگاهیِ خودمان را همهجا دور و برمان ببینیم و از طرف دیگر، گسترشی از تصحیحی است که کانت در دیدگاهِ ما نسبت به ادراک بیرونی اِعمال کرد. دقیقاً همانطور که کانت به ما هشدار داد که این حقیقت را از قلم نیندازیم که ادراکات ما، به صورت ذهنی (subjectively) مشروطند و نباید آنها را با آنچه ادراک میشود، ولی خود ناشناختنی است، یکی بگیریم؛ از همین رو روانکاوی هم به ما هشدار میدهد که نباید ادراکاتی را که به وسیله آگاهی صورت میپذیرد، با فرایندهای ذهنیِ ناخودآگاهی یکی بگیریم، که ابژه آن ادراکاتاند. نظیر امر فیزیکی، امر روانی ضرورتی ندارد که همانطوری که وجود دارد، بر ما ظاهر شود. به هر حال باید شاد باشیم از اینکه تصحیح ادراک درونی آن مشکلات بزرگی را ندارد که تصحیح ادراک بیرونی به همراه داشت ــ ابژههای درونی کمتر شناختناپذیرند تا دنیای بیرونی.
قبل از آنکه پیشتر برویم، باید واقعیتی مهم، هرچند آزارنده، را بیان کنیم که مشخصه ناخودآگاهی تنها یکی از مختصاتی است که در روان پیدا شده و به هیچ عنوان برای توصیف کردنِ روان کافی نیست. کنشهای روانیای وجود دارند که از نظر ارزش کاملاً متفاوتاند، لیکن جملگی واجد خصیصه ناخودآگاهیاند. ناخودآگاه، از یک طرف، کنشهایی را در بر میگیرد که صرفاً نهفته و به طور موقت ناخودآگاهاند، لیکن از جهت دیگر از کنشهای آگاه متفاوت نیستند؛ از طرف دیگر، ناخودآگاه فرایندهایی را در بر میگیرد نظیر فرایندهای سرکوبشده که اگر به [ فرایندهای ] آگاه تبدیل میشدند با سایر فرایندهای آگاه عریانترین تضاد را میداشتند. میشود به تمامیِ سوءتفاهمات پایان داد به شرطی که از این پس در تشریح انواع مختلف کنشهای روانی به این سوءال، که این کنش آگاه است یا ناخودآگاه، بیاعتنا باشیم؛ و کوشش خود را معطوف کنیم به طبقهبندی و مرتبط کردن آنها فقط بر اساس رابطهشان با غرایز و مقاصد، بر اساس عناصر تشکیلدهندهشان و بر این اساس که به کدامیک از سلسلهمراتب نظامهای روانی تعلق دارند. اما به دلایلی متفاوت چنین چیزی عملی نیست. از این رو، گاهی اوقات به معنای توصیفی و گاهی اوقات به معنای نظاممند کلمه، قادر نیستیم از ابهام نهفته در استعمال واژگان «آگاه» و «ناخودآگاه» دوری کنیم. تا آنجا که به جنبه نظاممند مربوط میشود کاربردِ این دو واژه بر ادغام آنها در نظامهای خاص و برخورداری از مشخصاتی خاص دلالت دارد. البته میتوانیم برای پرهیز از سردرگمی بر آن شویم که برای نظامهای روانیای که از هم متمایز ساختهایم نامهایی دلبخواهی برگزینیم، نامهایی که هیچ ربط یا اشارهای به صفت آگاه بودن ندارند. فقط در اول کار باید زمینههایی را مشخص کنیم که بر اساس آنها نظامها[ ی روانی ] را تعریف میکنیم و برای این کار نباید از توصیف ویژگی ضمیر آگاه طفره برویم، و در نظر داشته باشیم این کار نقطه عزیمت تمامیِ پژوهشهایمان را شکل میدهد. شاید بهتر باشد علامت اختصاری Cs. را برای آگاهی [ یا نظام آگاه (Conscious system) ] و Ucs را برای نظام ناخودآگاه (Unconscious system) برگزینیم، و بدانیم که این دو واژه را به معنای نظاممند به کار میبریم.
حالا که به گزارشی از یافتههای ایجابیِ روانکاوی رسیدیم، میشود گفت که عموماً یک کنش روانی، در خصوص حالت، از دو مرحله میگذرد که این مراحل مابین آن چیزی قرار دارند که نوعی آزمون (عمل سانسور) بر آن وارد شده است. در اولین مرحله، کنش روانی ناخودآگاه است و به نظام Ucs.تعلق دارد؛ اگر این کنش در آزمون توسط سانسور رد شود اجازه نخواهد یافت که به مرحله دوم وارد شود. پس گفته میشود که این کنش «سرکوبشده» است و باید ناخودآگاه باقی بماند. اگر به هر دلیل این کنش آزمون را با موفقیت بگذراند به مرحله دوم وارد میشود و از آن پس به نظام دوم متعلق است که آن را نظام Cs. خواهیم نامید. لیکن حقیقت این است که گرچه این کنش به نظام مذکور تعلق دارد، هنوز صراحتاً روابطش با ضمیر آگاه تعریف نشده است. این کنش هنوز آگاه نیست، بلکه به طور قطع تواناییِ آگاهانه شدن را دارد (و اگر عبارت بروئر را به کار بریم)، اکنون که شرایط خاصی را کسب کرده، قادر است بدون مقاومت خاصی به ابژه ضمیر آگاه بدل شود. با در نظر گرفتن این قابلیت آگاه شدن، ما نظامِ Cs. را «پیشآگاه» (preconscious) مینامیم. اگر معلوم شد که آیا نوعی سانسور خاص هم نقشی در پیش بردنِ تبدیل امر پیشآگاه به آگاه دارد یا نه، آنگاه بهتر است با دقت بیشتری مابین نظامهای Pcs. (پیشآگاه) و Cs. تفاوت قائل شویم. فعلاً تا همینجا بسنده میکنیم که به یاد داشته باشیم که نظامِ Pcs. واجد همان مشخصات نظام Cs. است و سانسورِ اکید وظیفهاش را در نقطه گذرِ کنش روانی از نظام Ucs. به نظام Pcs.(یا Cs. ) به انجام میرساند.
روانکاوی با پذیرش وجود این دو (یا سه) نظام روانی، از «روانشناسی توصیفی آگاهی» گامی به جلو برداشته و مسائل جدیدی را مطرح کرده و محتوایی جدید یافته است. تاکنون، روانکاوی غالباً به دلیل دیدگاه دینامیکش درباره فرایندهای ذهنی، از روانشناسی متمایز شده است؛ علاوه بر آن گویا به عنوان علم توپوگرافی روانی هم به حساب میآید و مشخص میکند که هر کنش روحی درون کدام نظام یا مابین کدام نظامها به وقوع میپیوندد. با توجه به این قصد است که به روانکاوی «روانشناسیِ اعماق» هم گفته میشود. شاید روانکاوی این توان را داشته باشد که از این هم غنیتر شود، به شرطی که دیدگاهِ دیگری را نیز وارد محاسباتش کند.
اگر مسأله توپوگرافی کنشهای روحی را با جدّیت دنبال کنیم، ناچار باید علاقه و مسیرمان را به تردیدی معطوف کنیم که در این نقطه سر برمیآورد. هنگامی که کنشی روانی (بهتر است در اینجا خود را به کنشی محدود کنیم که در ماهیت یک ایده(5) است) از نظام Ucs. به نظام Cs. (یا Pcs. ) منتقل میشود، آیا نباید فرض کنیم که خودِ این انتقال، ثبت و شرحی تازه ــ به زبان بهتر، ثبتی ثانوی ــ از ایده مورد بحث را شامل میشود، که ممکن است همانطور که در موقعیت روانی جدیدی مستقر شده است، به موازاتِ ثبتِ اصلیِ ناخودآگاه به حیات ادامه دهد؟ آیا نباید قبول کنیم که امر انتقال مبتنی بر تغییری در حالت ایده است، تغییری که مصالحی یکسان را شامل میشود و در موقعیتی یکسان هم رخ میدهد؟ گرچه چنین پرسشی ممکن است غامض و گیجکننده به نظر آید، لیکن اگر بخواهیم به برداشتی قطعیتر از توپوگرافی روانی، یعنی به برداشتی از بُعدِ عمقیِ ذهن دست یابیم، باید این پرسش را مطرح کنیم. این پرسش در نوع خود سوءالی دشوار است چرا که مرزهای روانشناسیِ ناب را درمینوردد و به روابط دستگاه روانی با کالبدشناسی (آناتومی) اشاره میکند. دقیقاً میدانیم که در ناهنجارترین معنا چنین روابطی وجود دارند. تحقیقات به گونهای انکارناپذیر اثبات کردهاند که فعالیت ذهنی به کارکرد مغز وابسته است و به هیچ عضو دیگری تا این حد وابسته نیست. با کشف اهمیت نابرابرِ قسمتهای متفاوت مغز و روابط ویژهشان با قسمتهای خاص بدن و با فعالیتهای ذهنی خاص، در تحقیقاتمان پیشتر رفتهایم، هرچند نمیدانیم تا چه حد. لیکن هر کوششی که برای کشفِ مکان و مواضع فرایندهای ذهنی از این نقطه آغاز کند و هر تلاشی که افکار و ایدهها را به مثابه اندوختههایی در سلولهای عصبی و هیجانات را به منزله انتقالی در طول رشتههای عصبی در نظر آورد کاملاً به شکست خواهد انجامید.(6) باید گفت چنین سرنوشتی در انتظارِ تمامیِ نظریاتی است که برای تشخیص موضعِ کالبدشناختیِ نظامِ Cs. ــ یعنی فعالیت ذهنی ضمیر آگاه ــ تلاش دارند و فکر میکنند که موضع آن در کورتکس است و محل فرایندهای ناخودآگاه را در بخشهای زیر ـ کورتکس مغز تصور میکنند. اینجا حفره یا شکافی وجود دارد که در حال حاضر پرنانشدنی است و پر کردنِ آن هم از وظایف روانشناسی نیست. عجالتاً توپوگرافیِ روانیِ ما با این کالبدشناسی کاری ندارد و به مواضع کالبدشناختی مرتبط نیست، لیکن به مناطقی در دستگاه روحی ارجاع میشود که ممکن است در بدن مستقر باشند.
از این لحاظ مانعی بر سر کار ما وجود ندارد و طبق مقتضیات خودش پیش میرود؛ لیکن تذکر این نکته به خودمان مفید خواهد بود که در شرایط موجود فرضیههای ما قرار نیست به چیزی بیش از توضیحات و مثالهای تصویری بینجامند. اولین امکان از دو امکانی که لحاظ کردیم ــ یعنی این که مرحله آگاهِ یک آرمان یا ایدئال حاکی از ثبتی جدید از آن ایدئال است که در محلی دیگر مستقر است ــ بیشک امکانی خامتر و در عین حال برای کار ما آسانتر است. فرضیه دوم ــ مبتنی بر تغییر فقط کارکردی حالت ایده ــ به طور پیشینی ممکنتر است، لیکن انعطاف کمتری دارد و دخل و تصرف در آن و کنترلش سختتر است. فرضیه اول، یا فرضیه توپوگرافیک، مبتنی بر نوعی جداییِ توپوگرافیکِ نظامهای Cs. و Ucs. است و در ضمن حاکی از آن است که این امکان هست که ایده یا فکری به طور همزمان در هر دو مکان دستگاه روحی و ذهنی وجود داشته باشد ــ در واقع، اگر برای ایده یا فکری توسط سانسور مانعی ایجاد نشود، با نظم و قاعده از این وضعیت به وضعیت دیگر میرود و ممکن است مکان یا ثبت اولیه خود را هم از دست ندهد.
این دیدگاه اگرچه غریب است، لیکن میشود با استفاده از مشاهداتِ عمل روانکاوی از آن پشتیبانی کرد. اگر بیمار را از ایده و فکری آگاه کنیم که او زمانی سرکوبش کرده، لیکن ما در او کشف کردهایم، افشاگریِ ما در ابتدا تغییری در موقعیت ذهنی یا روانی او ایجاد نمیکند. مهمتر از آن، این عمل سرکوب را برطرف نمیکند یا حتی آثار آن را از بین نمیبرد، اگرچه شاید بنا به این واقعیت (فاکت) انتظار داشته باشیم که ایده سابقاً ناخودآگاه که اکنون آگاه شده، باید کارکرد مذکور را داشته باشد. برعکس، در ابتدا آنچه به آن میرسیم حالتِ تازه و قویِ پس زدنِ ایده سرکوب شده است. اما اکنون بیمار در واقعیت عملی ایدهای یکسان را در دو شکل و در دو مکان متفاوتِ دستگاه ذهنی و روانیاش دارد: اول اینکه خاطرهای آگاه از اثر و ردِ شنیداری ایده دارد که حامل همان چیزی است که به او گفتهایم؛ دوم، همانطور که مطمئنیم، خاطرهای ناخودآگاه نیز از تجربهاش دارد که در همان شکلِ قبلیِ خود است. عملاً حتی پس از اینکه بر انواع شیوههای مقاومت غلبه شد، سرکوب برطرف نخواهد شد مگر آن که ایده آگاه با رد پای خاطره ناخودآگاه ارتباط برقرار کرده باشد. تنها از طریق آگاه ساختن همین رد است که این امر [ یعنی حذف سرکوب ] میتواند به موفقیت ختم شود. در ملاحظهای سطحی ممکن است اینطور به نظر آید که ایدهها و افکار آگاه و ناخودآگاه ثبتهایی جداگانه از محتوایی یکسان دارند و از نظر توپوگرافیک مجزا هستند؛ لیکن لحظهای تأمل نشان میدهد که همسانی مابین اطلاعاتی که به بیمار داده میشود و خاطره سرکوبشدهاش فقط در سطح ظاهر است. شنیدنِ چیزی و تجربه کردن همان چیز، از نظر ماهیت روانشناختیشان کاملاً متفاوتاند؛ چه رسد به این که محتوای هر دو شان یکی باشد.
به هر حال فعلاً در موقعیتی نیستیم که لازم باشد بین دو امکانی که شرحش رفت یکی را انتخاب کنیم. شاید بعدتر با عواملی روبهرو شویم که تعادل را به نفع این یا آن امکان به هم بزند، شاید کشف کردیم که پرسش ما چارچوبی نامناسب دارد، و اینکه باید تفاوت مابین ایده آگاه و ناخودآگاه را کاملاً به طریقی دیگر تعریف کرد. ادامه در پایین